فراق یار

آتش گرفته این دل از مـاتم فـراقـت

می سوزد او چو شمعی از فرط اشتیاقت

در انتظار رویت یک عمر بی تو بگذشت

جانا رخت عیان کن دیگر نمانده طاقت

مرگ من فردا نیست

هیچ کس این جا نیست

یار من پیدا نیست

کوچه ها تاریک است

آتشی بر پا نیست

همه جا یخبندان

در تنم گرما نیست

چو بگیرد دستم

خبر از سرما نیست

راه طولانی و سخت

همرهی شیدا نیست

ابرها در گذرند

سایه این بالا نیست

دل من دریایی

ساحل دریا نیست

رفته آرام و قرار 

دگرم پروا نیست

تا نبینم او را

چشم من بینا نیست

تشنه ام تشنه ی او

آب در صحرا نیست

تو بیا در خوابم

خواب من رویا نیست  

می روم خسته و زار

مرگ من فردا نیست

در غروب خورشید

یار من تنها نیست

دل دیوانه

دلم چون گرد برخیزد ز هر باد


زدست اين دل ديوانه فریاد

 

ندارد جرم وتقصیری دو چشمم

 

عنانم يکسره دست دل افتاد

سرمست - رباعی

عمری است که من اسیر و پابست توام

خــــواهـــان شـــراب ناب از دست توام

کی مســت کند مـــرا شـــراب انگـــــور

من مست ازآن دو چشم سرمست توام