دولت عشق
روزی آید که جهان جز تو تمنا نکند
بهتر از جلوهی تو دیده تماشا نکند
دولت عشق همان است که دل میطلبد
پس چرا عشق تو ما را همه شیدا نکند
روزی آید که جهان جز تو تمنا نکند
بهتر از جلوهی تو دیده تماشا نکند
دولت عشق همان است که دل میطلبد
پس چرا عشق تو ما را همه شیدا نکند
جسم من با عشق تا افلاک گشت
جان من چون پیرهن صدچاک گشت
تو که زینبِ دلیری نشدی اسیر و خسته
دلِ شیعه تا قیامت به اسارت تو رفته
کجاست آن ساحل امنی
که این دریای موّاج خروشان را
بگیرد از منِ خسته
که پر بسته زمین خوردم
زمین نه، خوردهام من بر درِ بسته.
عجب حالی عجب روزی عجب دنیای ناجوری...
کجایی ای که از دنیای ما رفته کجایی؟
تا بیایی من که بینام و نشانم را بیابی.
آشنایی؟ آری آری آشنایی
آشنا با درد دوری، آشنایی با جدایی.
پس بیا ای آشناتر از همه با درد مهجوری...
در این صحبت زبان عشق را سرمایه می خواهم
عبور از کوچه های بی کسی سخت است اما من
برای زندگی تنها تو را همسایه می خواهم
دست هایم را بگیر و لمس کن..... با نگاهت سیرم از هر درس کن
قاب عکست نیست آرامم کند ......قاب دل را از وجودت عکس کن
فتنه گرها در خیابان دف زدند
روز عاشورا به مستی کف زدند
در جواب هتک حرمت هایشان
مردم ایران سراسر صف زدند
توضیح :
صف زدن یعنی صف کشیدن (لغت نامه دهخدا و معین)
نمونه ابیات مشابه در شعر شاعران که در لغت نامه دهخدا آمده است :
آوا : |
ص َ زَ دَ | |
|
نوع لغت : |
مص مرکب |
|
فینگلیش : |
|
|
شرح : |
رده بربستن . صف کشيدن: فردوسي .
ناصرخسرو.
نظامي .
حافظ. |
دلی بی کینه می خواهم
بــــرای دیــــــدن رویـــــت
شبی آئینه می خـــواهم
پــــر از عریانی شعــــــرم
ردیــف پینه می خــــواهم
دلم می خواد ببارم هوای گریه دارم
برای دیدن تو دیگه آروم ندارم
شدم یه بید مجنون ببین چه بی قرارم
همش تویی تو چشمام که شب تا صبح بیدارم
کشتی مرا با ناز خود
سرمست از پرواز خود
پژمردم از خاموشی ات
با من بگو از راز خود
داغ غربت رنج تنهايي و درد
در سکوت خلوت شب هاي سرد
من تماشا مي کنم از پنجره
نور و ظلمت روز و شب را در نبرد
نم نم باران و گاهي هم تگرگ
مي رود اين سو و آن سو برگ زرد
دست باد و خاک هم در دست هم
مي نشيند بر سر آئينه گرد
پشت ديوار جدايي منتظر
اين جدايي با دل <کاشف> چه کرد
ديگر اين دل را قرار و صبر نيست
صبر عاشق نيست چون مردان مرد
ما را تو دعا کن که بسی غرق گناهیم
جز بخشش و غفران ز خدا هیچ نخواهیم
شاید نظری افکند او از در رحمت
بی لطف خدا ما همه بی پشت و پناهیم
مجتبی فرزند زهرا آمده
نور چشم آل طاها آمده
چون کریم است و در او خلق حسن
نام او از عرش اعلی آمده
کاش می گشتم پرنده
با دو بالم
با خیالم
من به هر جا می پریدم
کاش می گشتم چو خورشید
نور باران
پرتو افشان
پرده ی شب می دریدم
کاش می گشتم چو ابری
اشک ریزان
مثل باران
از دو چشمت می چکیدم
کاش می گشتم نسیمی
جان فزا
با صد ادا
در بهاران می وزیدم
کاش می گشتم چو مجنون
زار و شیدا
مست و پیدا
تا به لیلی می رسیدم
کاش می گشتم چو فرهاد
تیشه بر دست
شاد و سر مست
ناز شیرین می خریدم
کاش می گشتم چو یوسف
از هوس ها
از زلیخا
از همه دل می بریدم
با خم ابروی خود از همه دل می بری
ترک چشمت دزد دل کار او غارتگری
در نگاهت نازنین عشوه ها و دلبری
داده نقاش جهان نقش رویت برتری
بر همه عالم سری سروران را سروری
خواهم که دوباره نغمه ای ساز کنم
با یاد تو دفتر دلم باز کنم
چون عشق تو در درون دل جای گرفت
با عشق تو چون پرنده پرواز کنم
آتش گرفته این دل از مـاتم فـراقـت
می سوزد او چو شمعی از فرط اشتیاقت
در انتظار رویت یک عمر بی تو بگذشت
جانا رخت عیان کن دیگر نمانده طاقت
هیچ کس این جا نیست
یار من پیدا نیست
کوچه ها تاریک است
آتشی بر پا نیست
همه جا یخبندان
در تنم گرما نیست
چو بگیرد دستم
خبر از سرما نیست
راه طولانی و سخت
همرهی شیدا نیست
ابرها در گذرند
سایه این بالا نیست
دل من دریایی
ساحل دریا نیست
رفته آرام و قرار
دگرم پروا نیست
تا نبینم او را
چشم من بینا نیست
تشنه ام تشنه ی او
آب در صحرا نیست
تو بیا در خوابم
خواب من رویا نیست
می روم خسته و زار
مرگ من فردا نیست
در غروب خورشید
یار من تنها نیست