پژمرده
کشتی مرا با ناز خود
سرمست از پرواز خود
پژمردم از خاموشی ات
با من بگو از راز خود
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۷/۱۲/۱۵ ساعت 2:15 توسط
|
کشتی مرا با ناز خود
سرمست از پرواز خود
پژمردم از خاموشی ات
با من بگو از راز خود
داغ غربت رنج تنهايي و درد
در سکوت خلوت شب هاي سرد
من تماشا مي کنم از پنجره
نور و ظلمت روز و شب را در نبرد
نم نم باران و گاهي هم تگرگ
مي رود اين سو و آن سو برگ زرد
دست باد و خاک هم در دست هم
مي نشيند بر سر آئينه گرد
پشت ديوار جدايي منتظر
اين جدايي با دل <کاشف> چه کرد
ديگر اين دل را قرار و صبر نيست
صبر عاشق نيست چون مردان مرد