پژمرده

کشتی مرا با ناز خود

سرمست از پرواز خود

پژمردم از خاموشی ات

با من بگو از راز خود

رنج تنهایی

داغ غربت رنج تنهايي و درد
در سکوت خلوت شب هاي سرد


من تماشا مي کنم از پنجره
نور و ظلمت روز و شب را در نبرد


نم نم باران و گاهي هم تگرگ
مي رود اين سو و آن سو برگ زرد


دست باد و خاک هم در دست هم
مي نشيند بر سر آئينه گرد


پشت ديوار جدايي منتظر
اين جدايي با دل <کاشف> چه کرد


ديگر اين دل  را قرار و صبر نيست
صبر عاشق نيست چون مردان مرد

غرق گناه

ما را تو دعا کن که بسی غرق گناهیم

جز بخشش و غفران ز خدا هیچ نخواهیم

شاید نظری افکند او از در رحمت

بی لطف خدا ما همه بی پشت و پناهیم