تنها
من از عشق تو چون زنم دل به دریا
رسد آه من از زمین تا ثریا
تو با غمزه ای دل ربودی ولیکن
همه دین و عقلم فنا شد خدایا
کنون از چه رو می روی جان جانان
چرا بر سرم آوری این بلایا
شکستی دلم را و آسوده خفتی
که باور ندارم زتو این سجایا
مرا با خودم وانهادی و رفتی
خبر داری از حال و روزم تو آیا
دگر چون ندارم امیدی به وصلت
کنم توشه ای بهر رفتن مهیا
چو کاشف نبیند تو را در کنارش
همان به نباشد در این دار دنیا
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۶ ساعت 17:54 توسط
|